آدریناآدرینا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

ثمره زیبای عشق مامان و بابا

اولین تصاویر از وجود زیبات

عزیزم سلام بالاخره بعد از مدتها تصمیم گرفتم اولین عکسها تو که در واقع عکسهای  دوران جنینی ات هست رو توی وبلاگت بگذارم به امید روزی که عکسهایی که از بدنیا اومدنت گرفتیم  رو بگذاریم عشق من ....   می دونی عزیزم به دلایلی مامانی اصلا اطمینان به این سونوگرافی ها نداره و متاسفانه مجبور بودیم که این کارها رو دوباره در اوج بی اطمینانی انجام بدیم... راستش یه جورهایی یاد خاطره تلخ گذشته ناراحت وعصبیم می کنه آخه عشقم  می دونی تنها کسی که از همه چیز باخبره همونیه که وجود زیبات رو آفریده و  ما فکر می کنیم می توانیم  ازخیلی چیزها باخبرشیم ولی همش الکیه و...
21 خرداد 1390

دل نوشته های مامان

  عزیز مامان سلام   مامان جون الان که برات می نویسم یه دفعه خیلی دلم گرفته نمی دونم چرا؟  و یا شایدم می دونم چرا ؟ عزیز مامان یه نگرانی هایی هست که مامان داره یک سره از خودش دور می کنه و سعی می کنه که بهشون توجه نکنه ولی خوب بعضی وقتها مثل امروز یکم ضعیف می شه و... به بعضی خاطرات بد گذشته اجازه می ده تا روی قلبش سنگینی کنه ... و این خیلی بده مامانی ... عشق مامان یعنی میشه یه روزی برسه که منم مثله همه مامانهای خوشحال با تمام عشق وجود سالمه شما رو تو آغوشم بکشم مامانی  و می دونم که فقط باید خدا بخواد فقط خدا...     هرچی که به روز زیبای ورود تو گلم نزدیکتر می شیم...
18 خرداد 1390

یه روز دیگه خدا

عزیز مامان دختر گلم سلام عشق من چند روزی هست که موفق نشدم برات بنویسم آخه یه کوچولو مامان حال ندار بود و چند روزی هم غافلگیر شد تا جمعه همه چیز عالی بود اتفاقا 5 شنبه طبق معمول هفته های گذشته با بابا رفتیم بیرون و من همبرگر درست کردم و قرار شد بریم پارک طالقانی البته تا به حال پیش نیومده بود معمولا با بابا رستوران غذا می خوریم ولی خوب خیلی دلم می خواست که بعد از مدتها یه پیک نیک کوچولو داشته باشیم به خاله گلناز هم زنگ زدم تا اونها هم با ما بیان که متاسفانه مهمان داشتند خلاصه من و بابا و البته به همراه شما عزیزم رفتیم و خیلی هم خوش گذشت آخه می  دونی مامانی به امید خدا روزهای 2 نفری من و بابا داره کم کم تموم میشه و می خوام...
16 خرداد 1390

یه روز خوب

  عشق مامان سلام   عزیز دلم دیروز روز خیلی خوبی برای مامان بود و کلی روحیه مثبت گرفت و اونم به خاطره تجربه جدیدی بود که کسب کرد...   مدتی بود که تصمیم داشتم برم ورزش مخصوص دوران بارداری که توی بیمارستان صارم مخصوص مامانها گذاشتند که نشد و دیروز با لاخره عزمم رو جزم کردم و کارها مو کردم و ساعت 1:15 ماشین گرفتم و ساعت نزدیک 2 اونجا بودم وای خیلی جالب بود یه عالمه مامان باردار مثله خودم اونجا بودن برام جالب بود یکی ماههای اولش بود و شکمش کوچک بود و یکی ماههای آخر بود و شکمش بزرگ بود و دیگه داشت انتظارش برای کوچولوش به سر می آمد...   اول همه لباسهامون رو توی کمدهامون گذاشتیم و یه خانمی اونجا ...
3 خرداد 1390

روزهای زیبا

عزیز مامان سلام   امروز اول خرداد ماه بود و ماه اردیبهشت هم تموم شد و مامان ازاین بابت خیلی خوشحاله آخه عزیزم به امید خدا فقط 2 ماه تا وروده زیبات به این دنیا مونده و امیدوارم ایندفعه خدای مهربونم ما رو نا امید نکنه ...   فرشته کوچولوی من از همون جا عزیزم از ته قلب کوچولوت از خدای مهربونمون بخواه تا مامان و بابای منتظرت رو به آرزوشون برسونه   دوستت دارم عزیزم     این چهارشنبه مامان وقته دکتر داره و قراره آقای دکتر یه سونوگرافی از عشقم انجام بده و از این به بعد هر15 روز یکبار باید برم پیش آقای دکترتا روز تولدت ...   عزیزم یه چیزی رو می دونی تنها کسی که از هم...
2 خرداد 1390
1